محمد نایب آقا

 

برابری ودمکراسی

 

 

 

جاي تعجب نيست،وقتي مذهبي يون ومتعصبي يون اين ره وآن كيش ، دمكراسي را به خداي خود نسبت مي دهند و يا فلاسفه اي همچون هگل دمكراسي رادرزير پاي روح مطلق دولت ها وفرمانروايان  زمين سرمي زند، پرولتاريا بي جهت به دمكراسي و ايده لوژي ماركسيسم پناه نمي برد. دمكراسي وعدالت اجتماعي يك كالا اجتماعي است كه نه درعرشه الهي قابل توليد است و نه بتوسط خدايان به رحمت به بندگان اعطا داده خواهد شد. دمكراسي جزئي ازواقعيت زندگي اجتماعي انسان است كه همواره ازمناسبات توليدي و روابط متقابل انسانها درهردوره اي متاثرخواهد بود. دمكراسي يك كالا وپديده اجتماعي است كه براي رسيدن به آن انسانها نياز  به عادت تمرين آن را دارند. دمكراسي نوعي كالاي مصرفي است كه هرفرد بايد بطور روزمره درزندگي خود، عادت به مصداق آن كند. همان طور كه جامعه كمونيستي اساسا" يك عنصر عادت رادرذهن وزندگي انسان براي دستيابي دمكراسي واقعي تداعي مي كند .جاي تعجب نيست که  کمونیستها  نمي توانند دمكراسي رنگ رو گرفته ازپوچي هاي آسمان تباهي ها وسراي عاري از عدالت سرمايه داران را تحمل كنند.ماركس ماهيت دمكراسي سرمايه داري را كه هرچند سال يكباربه ستمكشان اجازه مي دهد،  تصميم بگيرند كه كدام نماينده طبقه ستمگران و استثمار كنندگان در پارلمان حقوق اكثريت رالگدمال نمايند، به باد تمسخر مي گيردولنين اين چنين راجع  به دمكراسي اقليت دردولت و انقلاب قلم مي زند:

"ولي برخلاف تصورپروفسورهاي ليبرال و اپورتونيست هاي خرده بورژوا ازاين دمكراسي سرمايه داري كه ناگزير محدود بوده ودرخفا دست را به سينه تهي دستان مي زند ولذا سرا پا كاذبانه است."

برداشت بهترلنين وقتي مصداق  به صحت تاريخي است كه به حق مدعي است، "تكامل دمكراسي ازطريق ديكتاتوري پرولتاريا مي گذرد وازطريق ديگري نمي تواند بگذرد".زيرا به عقيده وي"درهم شكستن ونابودي سرمايه داري ستم گرازعهده هيچ كس بجز ديكتاتوري پرولتاريا ساخته نيست" .

 امروزه جاي شك وترديد بيشتر باقي  نمانده است كه دين و مذهب وادعاي حاكميت خدايان برعرصه گيتي ديگرافاقه به جاه و جلال بندگان نمي كند. مذهب و پرستش ناشناخته هاي تاريك و ظلماتي آسمانها، انسان را ازواقعيت فقروبدبختي برروي زمين دورمي كند. مذهب چشمان انسان راازبرون برواقعيت ها مي بندد وازدرون به عمق ناحقيقت هاباز مي كند. بي جهت نيست كه تمامي مذهبي يون وازكارافتادگان عقل و زكاوت خدادادي به دمكراسي دروغين سرمايه داري دل بسنده مي كنند و بي درنگ دمكراسي زحمتكشان رانفي مي كنند.همان طوري كه مي دانيم سياستمداران و فلاسفه بسياري تاكنون راجع به موضوع آزادي و دمكراسي اظهارنظروعقيده كرده اند. ياهرفرد به فراخورشعورودانش سياسي و بينش طبقاتي خويش ، پديده دمكراسي را تعريف و تحريف نموده است . سران اقوام مذهبي وخرده سياسي يون جناحهاي مختلف سياسي با تعصب خاصي دمكراسي  را به ذات احديت نسبت داده اند. اما ماركس و انگلس دمكراسي را تصديق دولتي مي دانند كه" تصديق اقليت ازاكثريت باشد".

پيش فرضهاي تجربي وعلمي لنين درروند مبارزات ضدامپرياليستي، دمكراسي را نتيجه اعمال قوه قهريه و بي كفايت سرمايه داري،كه سالهاست براي زحمتكشان و محرومان جهان روشن گرديده است، محكوم نموده است. شاهكاركارل ماركس اين ابرمردراستين آزادي وبرابرخواهی انسان دراين است كه دمكراسي فريب كارانه ويكجانبه سرمايه داري را بي رحمانه و بادقت خاصي مورد نقدو بررسي قرار مي دهد. و دمكراسي واقعي را نتيجه بازتاب نظام سوسياليستي و حاكميت پرولتاريا به ويژه رشد جامعه كمونيستي دردوران سوسیالیسم مي داند.وي مي گويد:

"اكثر فلاسفه واقتصاددانان مناسبات اقتصادي،اجتماعي انسان را توصيف نموده اند، حال آن كه موضوع برسرتغيير اين روابط است".

شك نيست، دمكراسي زحمتكشان و تئوري اثبات برابرخواهي و عدالت اجتماعي با واقعيت هاي مادي و زندگي زميني ها رابطه مستقيم دارد. ودمكراسي خيالي حاجت طلبان و آسمان پرستان ، دمكراسي سرمايه داري را بوضوح درخود توجيه مي كند. از همه خجالت آورترآن كه انسان متجدد امروزي، آزادي ومنش مبارزاتي و طبقاتي زحمتكشان راستين جهان هستي رادرزيرپاهاي شياطين زمين وخدای آسمانها سرمي زند. پرواضح است، بيان و اظهارمطالبات غني و فقيرو مناسبات ناعادلانه وزورگويانه ي سرمايه داري درعصر حاضرنتيجه درماندگي نظام بهره كشي است .

 مشكل و مسئله غامض مذهبي يون ودلدادگان عرشه ملكوت اعلا اينجاست، كه خداوندگارآنان،خرده بورژوا، فقيرو غني،ريزودرشت،قدرتمند وناتوان رادرزير پرچم الهي خويش بيكباره براي پيوستن به  بهشت خوبان دعوت به تبعيت وبندگي مي كند. از همه ملموس تر آن كه اغلب رژيم هاي ديكتاتوري و حكومت هاي بورژوازي راجع به پديده دمكراسي و استقلال انسان قصه سرايي مي كنند، اما همان طوري كه  مي دانيم، دمكراسي بورژوازي بجزوابستگي هاي عميق اجتماعي واقتصادي، حكايت ديگري را نقل به واقعيت نمي كند.پديده دمكراسي زحمتكشان تنهادرپهناو عمق جامعه ي زحمتكشان وكارگران معنا خواهد يافت،وبا حل تضاد كاروسرمايه ورفع تضادهاو زخمهاي طبقاتي به بارخواهد نشست. پس هرفردكه به فراخوروضعيت جامعه بورژوازي به آزادي خويش فكر مي كند، آزادي هاي اجتماعي ديگران را بسادگي درزندگي خويش پذيرا نيست.برعكس، هركس  كه به دمكراسي جمعي  زحمتكشان اعتقاد دارد با آزاديهاي فردي و شخصي بيگانه است. اين ايده فيكس غالبا" درجوامع سرمايه داري، آزادي فردي رادرآزادي مالكيت خصوصي مي بيند. اما دمكراسي پرولتاريايي  لاجرم راهي جزقرباني كردن خود دربراير مالكيت اشتراكي ندارد.از اين نظر جاي سئوال وتعجب نيست كه چرا دمكراسي سرمايه داري از اين راه با دمكراسي و آزادي منشي شاهان آسمانها به هم گره مي خورد. اين وحدت وتوافق شياطين زمين وآسمانها سالهاست كه  شديدترين انتقادها را بربرابرخواهي ودمكراسي پرولتري وارد مي داند. اين تفكر انتزاعي آسمان پرستان وشاهان بي تاج وتخت زمين با نفع واقعيت جامعه كمونيستي، مخالفتي سخت با تقسيم ثروت و خلع صلاح سرمايه داران برروی زمین دارد. بگفته كارل ماركس  "به ما كمونيستها انتقاد مي شود كه ما مي خواهيم مالكيت خصوصي  را ازميان برداريم . بلي ما مي خواهيم روابط خصوصي حاكم بر توليد را از ميان برداريم" .

آري بنابراين، هركس با نابودي روابط خصوصي توليد  زيان مي بيند، بايد ماركس را شيطان و ماركسيسم را شيطانيسم بخواند.هرچند مسئله كمونيسم ازميان بردن مالكيت خصوصي نيست .زيرا به قول كارل ماركس، سرمايه داري سالهاست كه خود اين مالكيت خصوصي  رااز ميان برداشته است .زيرا سرمايه داري امروزه ديگر منفرد تر از فرداست.وهرروز به فرديت وتنهايي خود نزديك ترمي شود. دمكراسي بورژوازي دمكراسي فردي است.زيرا ابرسرمايه داران امروزه  به حاكميت فردي نظام خويش درغلطيده اند . دمكراسي،برابري برگرفته از اكثريت را پرولتاريا منظورنياز داردوشعار عدالت اجتماعي اگر مفهوم صحيحي براي آن قائل باشيم ، مدتهاست از بطن جامعه بورژوازي رخت بر بسته است. به گفته لنين دمكراسي فقط حاكي ازيك برابري صوري است كه با عملي شدن برابري و يكساني براي افرادجامعه نسبت به تملك بروسايل توليدي معنا ومفهوم خاص خودرا مي يابد.  دمكراسي ابزارووسيله حاكميت پرولتاريا براي سرنگوني رابطه يكجانبه وخصوصي سرمايه داري به حساب مي آيد.درادامه اين بحث لنين همانجا مي افزايد:

 "دمكراسي ولي به هيچ وجه آن حدي نيست كه نتوان از آن پافراترنهاد"، بلكه مرحله گذروتكوين يافته وپيشرفته تري ازجامعه رادرخودسراغ دارد.دمكراسي بهترين شكل دولت ويكي ازانواع آن است.پس شكل اين دمكراسي وسيله قهراست،اما قهري كه بلادرنگ بايد به آشتي اجتماعي بدل شود.اما ازسوي ديگر همين دمكراسي قبول صوري يك نوع مساوات ويكساني بين افراد وطبقات اجتماعي است. لنين دردولت وانقلاب صفحه 140 متن ترجمه فارسي به كميت و كيفيت اين دمكراسي كه "ماشين دمكراتيك تري درمقايسه با ماشين دولتي بورژوازي به صورت توده هاي مسلح كارگري كه رفته رفته بدل به شركت تمامي مردم شده" ، را جايگزين دولت سرمايه داري مي كند. به طوري كه چه رسا درهمانجا مي نويسد:

دراينجا ‌" كميت به كيفيت بدل مي شود،دمكراتيسم درچنين درجه اي با خروج ازچهارچوب جامعه بورژوازي وآغاز تحول سوسياليسم ارتباط دارد".درادامه تاكيد مي كند كه "اگرتمامي مردم درميليس منجر شود واين ميليس دراداره اموردولت شركت جويد،ديگر سرمايه داري نمي تواند پايدار بماند." تكامل سوسياليسم هم به نوبه خود مقدماتي فرآهم مي آورد تا واقعا" همه بتوانند دراداره امر دولت شركت ورزند.(حال اگرتمامي مردم شوروي بدليل پافشاري دولت وحاكميت حزب كمونيست شوروي نتوانستند دراموركشور دخالت كنند، وتصميم واختيارات دولت هميشه ازبالا بدست پايين دستان جامعه رسيد موضوع بحث ديگريست). درادامه همين بحث لنين اضافه مي كند :

" با فراهم بودن يك چنين مقدمات اقتصادي كاملا امكان پذيراست كه بيدرنگ ودرظرف يك امروز تافردا بااين كار پرداخته شود كه كارگران مسلح ومردم سراسر مسلح پس از برانداختن سرمايه داران ومامورين دولتي جاي آنها رادرامر كنترل توليد وتقسيم ودرامر حساب كار ومحصولات بگيرند".

بلي به نظرلنين اين آقايان يعني دولتمردان برژنفي و بوروكراتيسم كه امروزه با تبعيت ازسرمايه داران كارمي كنند،فردا با تبعيت ازكارگران مسلح ازاين هم بهتر كارخواهند كرد.واقعا كه ريويزيونيستها چه بي شرمانه وبا بي رحمي به لنينيسم پشت كردند. چه آرزوي هاي شيريني كه دردل بلشيويكها براي دسترسي به آرمانهاي جامعه كمونيستي خاموش نشد. وديديم كه چگونه كمونيست نما ها واپورتونيستها پس از مرگ لنين واستالين اين چنين بركمونيسم خيانت هايي روا داشتند. وعاقبت سرمايه داري وفرزندان خلف خرده بورژوازي چگونه سوسياليسم لنيني را اين چنين دركشور شوراها برزمين سرد كوبيدند.

انگلس درجوابيه آقاي دورينگ يك بررسي و نتيجه گيري علمي ازبرابري و مساوات بورژوازي ارائه مي دهد. بخصوص اين كه درادامه مي گويد:

" ازلحظه اي كه بورژوازي ازلاك پيشه وري فئودالي سردرمي آورد، از هنگامي كه طبقه ميانه حال قرون وسطيائي به طبقه اي مدرن تبديل مي شود، همواره وضرورتا" توسط سايه اش كه همانا پرولتارياست تحت تعقيب  قرار مي گيرد". پس اگرپرولتاريا سايه بورژوازي است ، پس واقعيت خوداواست كه خواستهاي برابرطلبي بورژوازي را  با تساوي طلبي و برابرخواهي خويش درهم مي آميزد. درادامه ترجمه متن فارسي صفحه 105، انگلس ادامه مي دهد كه:

 ‌" از لحظه اي كه خواست بورژوازي براي الغاي امتيازات طبقاتي مطرح مي گردد ، همراه با آن ، خواست پرولتاريا براي نابودي خودطبقات مطرح مي شود.ابتدا شكل مذهبي اش با اتكا به مسيحيت اوليه و سپس با استناد به تئوريهاي تساوي طلبي خود بورژوازي، پرولتاريا بي درنگ  بورژوازي را به بازخواست مي كشاند كه تساوي طلبي نبايد فقط بطور ظاهري ودرسطح دولت باشد،بلكه بايد بطورواقعي ودرزمينه هاي اجتماعي،اقتصادي هم تحقق يابد".

اينجاست كه پرولتارياي انقلابي و تساوي طلب،دراين رهگذر ودرپس رشد طبقاتي خويش،همواره بورژوازي را محكوم به بي عدالتي وحق كشي درعرصه اقتصادي واجتماعي مي كند.وفريادمي زند: بورژوازي تساوي طلبي را فقط درسطح دولت اقليت خويش مي پندارد، حال آن كه مساوات و برابري  بايد درسطح و عمق جامعه تأمين يابد. بدين ترتيب مي بينيم كه اظهار خواست مساوات دربستر مبارزات طبقاتي ازديدگاه پرولتاريا معنايي جز تمسخر مساوات يكجانبه بورژوازي نداشته وبراندازي اين مساوات ظاهري اقليت را طبقه كارگر دربطن مناسبات خصوصي همواره نياز دارد.درادامه همانجا انگلس اضافه مي كند:

"بدين ترتيب خواست مساوات اززبان پرولتاريا معني دوگانه دارد. يا آن طوركه مشخصا" دراوايل ديده مي شود، مثلا" درجنگ هاي دهقاني- عكس العملي است طبيعي عليه بي عدالتي هاي اجتماعي سربفلك كشيده ، عليه تفاوت عظيم فقرا وثروتمندان ، اربابان و بردگان ، شكمپارگان و گرسنگان ، كه درچنين حالتي ميان ساده غريزه انقلابي است و تنها وتنها ازاين جهت است كه حقانيت دارد. و يا اين كه خواسته ايست كه از عكس العمل درمقابل تساوي طلبي بورژوازي بوجود آمده كه درمقابل خواسته هاي بورژوازي خواسته هاي او كمابيش درست و پيشرفته تري مطرح مي كند واز آن بعنوان وسيله تبليغاتي استفاده مي جويد تا كارگران را با ادعاي خود سرمايه داران ، عليه سرمايه داران بشوراند".

برداشت ژرف وواقعي انگلس از پديده مساوات اين چنين  روشن است كه اراده به چنين مساوات و اراده اي را از مساوات سرمايه داري مشتق گرفته و درهردومورد ، محتواي واقعي خواست تساوي طلبي پرولتاريا را خواست طبقاتي پرولتاريا براي نابودي طبقات ديگر ارزيابي مي كند.انگلس درادامه چنين نتيجه مي گيرد:

" بدين ترتيب تصورتساوي چه درشكل سرمايه داري وچه درشكل پرولتري خود محصولي تاريخي است (تاكيد ازماست) كه براي بوجود آمدنش مناسبات تاريخي معيني ضروري بود. كه آنهم بنوبه خود به پيش تاريخ طولاني نيازمند بود". اگر بگفته ماركس "تساوي و برابري اجتماعي استحكام معقولات اجتماعي و پيش داوريهاي خلق رادرخود داراست" ، پس به عقيده انگلس تساوي همه چيز است بجز حقيقت جاودانه است . چرا كه " هرجا مناسبات اقتصادي ، آزادي وبرابري طلب مي كند، ناگزير نظم سياسي حاكم و قيدو بندهاي صنفي ، مزاياي ويژه اي رادرسرراهش قرارمي دهد".

دركتاب آنتي دورينگ، انگلس به درستي نظريات دورينگ رادرمورد مساوات نفي  مي كند، ومدعي است دركل آنگونه كه مشخصا" درنزد رسو  نقش تئوري انقلاب واززمان انقلاب كبير فرانسه تا به امروز يعني انتهاي قرن بيستم ، نقش سياسي و عملي وهنوزدرجنبشهاي سوسياليستي تقريبا" درتمام كشورها منظورش اكثر كشورهاي اروپايي و آمريكاست،  نقش مهم تبليغاتي ايفا مي كند، به رضايت خاتمه نمي دهد، اما چه بساكليه ارزش اين محتواي علمي را براي پرولتاريا معين مي سازد.

به طوري كه انگلس درهمانجا بيان مطلب مي كند:

 "مسلما" اين تصوركه همه انسانها بعنوان انسان داراي مشتركي هستند و تاحدي كه اين اشتراك وجوددارد مساوي هستند ، خود تصوري بسيار قديمي است . ولي اين خود با ادعاي مدرن مساوات كاملا" متفاوت است" .

 پس مي بينيم كه با اين گفته انگلس، بايد از خصوصيات مشترك بودن انسان و تساوي حقوق آنان ، يك ارزش سياسي- اجتماعي كه همه انسانها را لااقل بعنوان شهروند درمقابل دولت به رسميت شناخته، استنتاج كنيم . براي اين كه اين استنتاج تساوي حقوق انسانها درمقابل دولت بتواند بعنوان يك امرطبيعي و لازم پافشاري كند، اين پروسه را انگلس درزمان و مكان حل مي كند. به ويژه اگر با اين برابري درزمان قديم بعنوان يك برابري خانوادگي ، اخلاقي و يك همپايي معيشت بود به گفته انگلس  رفته رفته درزمان بربريت ، يونانيها و امپراطوري روم همه اين مساوات به تفاوت ها و اختلافات ميان آزادگان و بردگان منجرشد. انگلس درادامه بحث خود با آقاي دورينگ مي افزايد:

 " كامل ترين حقوق طبقاتي شكل يافته متكي بر مالكيت خصوصي است. و تازماني كه تضاد ميان بردگان و آزادگان وجودداشت ،نمي توانست از تساوي عمومي انسان براساس استنتاح حقوقي سخن درميان باشد و اين واقعيت رادرهمين اواخر نيزدر دولت هاي برده داري اتحاديه آمريكاي شمالي ديديم ".

بديهي است تا زماني كه تضاد ميان نوبردگان و اشراف سرمايه داري وجوددارد، پس تساوي دمكراسي بورژوازي خالي ازحقيقت وواقعيت خواهد بود. حقيقتي كه حتي اگر حقيقت برابري و يكساني باشد، بازهم ازنظر سياست و اقتصاد پرولتري انگلس جاودان نخواهد بود.انگلس درباره تساوي انسانها درجامعه مسحيت مي گويد:

" آنهم تساوي مسيحيت موروثي كه با خصوصيت مسيحيت بعنوان مذهب بردگان و ستمكشان تطابق داشت . علاوه برآن تساوي برگزيدگان را هم مي شناخت ، كه آنهم فقط دراوايل بدان اشاره مي شد. آن نشانه هايي كه هم درابتداي مذاهب جديد، درمورد اشتراك مالي مشاهده مي شود، بيشتر به همبستگي تحت تعقيب قرار گرفتگان مربوط مي شود، تا به تصورات واقعي درمورد تساوي .اما جائيكه مناسبات اقتصادي ازمذهب مسيحيت و يهوديت اين تساوي را طلب مي كند، ناگزير مزاياي ويژه اي كه درقلمرو مذهب مسيحيت از قيدو بندهاي آسماني آزاد نمي گردد، درمقابلش قرارخواهد داشت. بورژوازي كه در آغاز بعنوان طبقه، مناسبات فئودالي را تكامل داد، تغييرات كه هرچند، تغييري ناگهاني درعرصه سياست و اقتصاد بورژوازي پديدار آورد".

آقاي دورينگ دركتاب خويش راجع به اخلاق و حقوق ، آزادي ومساوات سخن سرايي مي كند. هرباربراي آزادي ومساوات واخلاق مضمون تعقلي و غريزي را چاشني واقعيت مساوات وبرابري مي كند.درواقع دورينگ علت واقعي چنين ديناميسمي رادرمشاهدات اخلاقي و شخصي خودجستجو خواهدكرد كه براساس نوع ووزن هرپديده اجتماعي بطور حدث قابل تشخيص و تعين است . دوم: بيدرنگ او مسئوليت اخلاقي را جايگزين آزادي مي كند پس به قول انگلس طبيعي است كه وی درنزد خود، خيرد يگري غير از شناخت علل محركه كه همانا شعور طبيعي و اكتسابي ، درنهايت اهرم اخلاق را با قانونمنديهاي بي چون و چراي طبيعي درهم آميخته و جنبه كاررا به دست جبر تضادهاي ممكن وگمان خويش و پندارهاي دست نيافتني خواب و بيداري غريزي و شعور مي سپارد، نمي بيند.ازنظر انگلس درمكتب دورينگ "آزادي رابرمسئوليت اخلاقي بنا مي كنند و علل واقعي را درمشاهدات جستجو خواهند كرد. پس هردواين ها برداشت سطحي شده هگلي بيش نيست". 

درادامه بحث، انگلس تعريف اخلاقي و لزوم يافته از  بطن نوع و مقدار آزادي را وقيحانه وبي ارزش مي داند ودرهمين راستا اما هگل را اولين كس مي داند كه رابطه جبرو اختيار را بدرستي ترسيم كرد. و آزادي را عبارت شناخت آزادي  ضرورت هگل مي داند. پس ازنظر هگل دوضرورت فقط تا هنگامي كوراست كه تضمين نمي شود. آري به عقيده انگلس آزادي در استقلال تخيلي ازقوانين طبيعت قرار ندارد ، بلكه درشناخت از اين قوانين ودر امكان است كه آنها نتيجه درستي را ارايه مي دهند ، تا آنها را با برنامه و به منظور رسيدن به اختلاف مشخص بكارگيريم .

 درا ين رابطه هم درمورد قوانين طبيعت خارجي و هم در مورد قوانين كه هستي جسماني و معنوي انسان را نظم مي بخشد، دو نوع قوانين وجوددارد كه مي توانيم حداكثر در تصورمان و نه درواقعيت آنها را از يكديگر متمايز سازيم . آخرين ضربه اي كه انگلس به جسم بي روح و ناتوان آزادي و مساوات دورينگ مي زند، يعني آزادي اراده چيز ديگري نيست غيراز قدرت تصميم گيري. بر اساس همين شناخت واقعي انگلس از برابري و تساوي طلبي است كه معناي شناخت تعقلي و تغيات غريزي تبديل شده مساوات دورينگ رنگ مي بازد . بنابراين هراندازه كه قضاوت يك فرد درمورد يك مسئله آزادتر و غيرغريزي باشد، به همان نسبت هم محتواي اين قضاوت ضرورت واقعي تراو را بيشتر تعيين به تكليف خواهد كرد. انگلس مي گويد: "وبلا تصميمي ناشي از بي اطلاعي ، كه ازميان امكانات متفاوت و متناقض ، ظاهرا" داوطلبانه يكي را بر مي گزيند ، درست عدم آزادي را اثبات كرده ، مغلوب بودن اش را دربرابر پديده اي كه بايد برآن غالب باشد ميرساند. آزادي برتسلط چون تسلط برطبيعت خارجي است ، پس تسلطي كه مبني بر شناخت ملزومات طبيعت است ، ضرورتا" محصول و نتيجه تكامل تاريخي است" .

 اين گفته انگلس به تنهايي بدون آن كه آزادي طبيعت را نفع كند،تيشه برريشه آزادي تعقل مذهبي ودفن آزادي جهان ماوراي طبيعت خيرانديشان است.

شناخت الزامات طبيعت وتاريخ همگي براساس همين تساوي و برابري و ضرورت ميان آنها شكل مي گيرد. برخلاف دورينگ، انگلس آتش را وسيله وضرورزندگي مي داند كه براي اولين بار  به انسان تسلط بر نيروي طبيعي بخشيد و بدين ترتيب تفاوت ما ترك زندگي انسان در مقايسه با حيوانات بود.و اين كه چقدر تاريخ انسان عقب مانده و تا چه اندازه مسخره آميز مي بود، هر آينه مي خواستيم به جهان بيني امروزمان نوعي اعتبار مطلق ببخشيم،تنها از اين واقعيت ساده ناشي مي شود  كه تاريخ كنوني را مي توان بعنوان تاريخ فاصله زمان كشف عملي،تبديل حركت مكانيكي به حرارت تا كشف تبديل حرارت به حركت مكانيكي ناميد.

بنابراین از نظر انگلس: تقسيم تاريخ برحسب اشتباهات تاريخ و زدودن ناپختگي ها وجهالت انسان به موجب تجاوز وبردگي فلسفي دورينگ واقع خواهد شد. زيرا باردتقسيم بندي وضعيت لاتغيير ماده تا انقلاب فرانسه و از انقلاب فرانسه به بعد از اين جهت ارتجاعي است كه انگلس قرن حاضررا يعني قرن نوزدهم را قرن آبستن سوسياليسم مي داند. پس بديهي مي نمود كه نطفه تغييرات عظيم تراز آنچه كه اسلاف و قهرمانان انقلاب فرانسه تصور مي كردند، درخود به همراه خواهد داشت.

اينجاست كه انگلس انسان را كه به هزاره هاي  آينده فكر مي كند، و ساخت انسان تا كنوني اش و هزاره هاي قليل گذشته كه براي تداعي تاريخ شان بتاريخ نگاري آغازين متوسل مي شوند، را اهميت و تصديق چنداني قائل نيست.بنظر انگلس: اين دوران باستان به هرحال مرحله تاريخي و تكاملي انسان است كه براي نسل هاي آينده مورد توجه قرار مي گيرد. و همين دوران اساس همه تكاملات عاليه بعديست . نقطه ي آغازين اش در تشكل و تمايز انسان از حيوان نهاده است . دوم خاتمه و پايان اين دوران در مقايسه تاريخ آتي موانع ديروزي را دربرابر چشمان خود نمي بيند.وموقعيت هاي شگرف اجتماعي ، علمي وتكنيكي جديدي را وعده مي دهد. پس بديهي است كه همه تحقيراتي را كه درمورد تكامل تا كنون تاريخ روا مي دارد، شاخص و نتيجه ي ظاهرا" نهايي اين تكامل يعني فلسفه ي واقع گراهم مي باشد.

 

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

Home Farsi German