محمد نایب اقا

 

سوسیالیسم وگذرازسرمايه داري

 

 

تقابل وگردن كشي هاي طبقاتي را دولت مهار مي سازد.از آنجاييكه دولت خود نتيجه تصادمات طبقات درجامعه است، پس هردولتي وسيله اعمال قدرت وفشار برطبقات ديگر است.طبقات معمولا بتوسط دولت داراي سلطه سياسي واقتصادي اند.پس دولت ها همواره ابزار ووسيله سركوب واستثمار ننگين طبقات مغلوب اجتماعي به حساب مي آيند.لنين با برداشت محقانه از تجربيات علمي وعملي انگلس راجع به وضعيت عيني دولت، دردولت وانقلاب متن آلماني صفحه 15 اين چنين فرازهاي انقلابي وبي همتاي انگلس را برتارك تاريخ مبارزات طبقاتي مي كوبد:

" از آنجاييكه انگيزه پيدايش دولت لزوم لگام زدن برتقابل طبقات بوده،از آنجا كه  درعين حال، خوددولت ضمن تصادم اين طبقات بوجود آمده، لذا برفق قاعده كلي اين دولت، دولت  طبقاتيست كه از همه نيرومندتر است". تاكيد ازماست. لنين در متن كتاب دولت وانقلاب ترجمه آلماني صفحه 17 بيانات مبسوط وكامل انگلس را پي مي گيرد واز قول او مي نويسد:

" پس دولت از ازل وجودنداشت . جوامعي بودند كه كار خودرا بدون آن از پيش مي بردند وازدولت و قدرت دولتي تصوري نداشتند. در مرحله معيني از تكامل اقتصادي ، كه ناگزير با تقسيم جامعه به طبقات مربوط بود، وجود دولت ، بعلت اين تقسيم ، ضروري شد. اكنون ما با گامهائي سريع به آنچنان مرحله اي از تكامل توليد نزديك مي شويم كه در آن وجود اين طبقات نه تنها ضرورت خود را از دست داده، بلكه بمانع مستقيم توليد مبدل مي شود. طبقات باهمان ناگزيري كه در گذشته پديدشدند، ناپديد خواهند گرديد، جامعه اي كه توليد را براساس اشتراك آزاد و متساوي مولدين ، بشيوه نوين تنظيم خواهد كرد ، تمام ماشين دولتي را به آنجائي خواهد فرستاد كه در آنزمان جاي واقعي آنست : به موره آثار عتيق دركنار چرخ نخريسي و تبر مفرغي".

با توصيف وشرح كاملي كه انگلس درباره تقسيم جامعه به طبقات مختلف وبرخورد با دولت طبقاتي ارايه مي كند،بديهي مي نمود كه سوسيال دمكراسي نهفته دردامان سرمايه داري ازسربي رسالتي وبي كفايتي تاریخی، لاجرم تعويض ماشين دولتي را ازطريق دولت پرولتاريايي درك وهضم نمي كند، چونكه گويي مي داند كه لاجرم با فرستادن تمامي ماشين دولتي بموزه آثار عهد عتيق  خود او هم ناگزير بايد به عتيقه جات بدلي تبديل گردد.

اين درست كه بنيانگذاران محق كمونيسم موضوع دولت را بطور كامل توضيح داده و درباره آن بحث هاي فراوان ومبسوطي ايراد نموده اند. اما صحبت ازمعقوله دولت سوسياليستي بيدرنگ انسان را بياد لنين مي اندازد، كسي كه خوشبخت ترين انقلابي اعصار است . كسي نه صورا" بلكه عينا" شاهد بردولت پرولتاريايي بوده است. لنين اين آوازه سراي دولت سوسياليستي و آغازگردولت کارگری خود را شاگرد بحق بانيان ايده لوژي ماركسيسم و منطق وفلسفه جهان يعني ماركس وانگلس مي داند. اوست كه براي اولين بار در تاريخ، حاکمیت شوراهای کارگری را درزندگي انقلابي خويش تجربه نموده است . شخص گرايي و شخص پرستي منش كمونيست ها نيست . اما درباره لنين اين گفته مصداق به صحت است كه اين فرزند دلير و شجاع سوسياليسم، عظمت واقعي ماركسيسم را به رخسار جهان كشيد و ماركسيسم را از تئوري به صحنه عمل و واقعيت سوق داد. و اين كه سرمايه داران، متعصبي يون حزب توده و يا برخي از خرده سياسي يون این جناح وآن دسته لنينيسم را تكميل كننده ماركسيسم دانسته ، يك پرده اپورتونيستي وضد ماركسيستي بيش نيست.هرچند سوسياليسم وانديشه هاي جامعه كمونيستي ، اسم ورسمي را به لقب يدك نمي كشد و دركليه آثار لنين صحبتي از لنينيسم بچشم نمي خورد. حال چگونه لنينيسم وبعد از آن استالينيسم، تكميل كننده ماركسيسم است، اصرار به آن، راه به جايي نمي برد . به یقین آنهاییکه به مارکسیسم یک ایسم دیگری را اضافه می کنند از کمونیسم مارکس چیزی توشه راه خود نکرده اند. لنينيسم درابعاد سیاسی خود بیان همان اصول و معيارهاي ماركسيسم است كه از تئوري درمقطعي اززمان ومكان به عمل در غلطيد است، با فرق اين كه ريشه اين لنينیسم  در یک دوره تاریخی خاص  از کشور روسیه خرده بورژوا زده وغیر کلاسیک سربرآورده است. مارکس وانگلس اصولا درنوشته هایشان از واژه سوسیالیسم  آنطوریکه لنین از آن یاد می کند نام نمی برند. این واژه درواقع بعد از زمان مارکس  مطرح  ورایج گردید.مارکس به شخصه همواره از مرحله پاینی وفازبالایی کمونیسم در آثارخود سخن می گفت.وانگلس هم درنهایت از به خواب رفتن دولت کارگری در فازبالایی کمونیسم  سخن  به میان آورده است.

 مغزکلام مارکس وانگلس در زمان حیات خود هیچگاه از مارکسیسم به معنای خاص کلمه که منتسب به اسم حقیقی وشخصی باشد استفاده نکرده اند ودرمجموع ایده لوژی مارکسیسم را از محتوای شخصی آن یعنی ازفرد مارکس ونام وی جدا نموده ودرمجموع مارکسیسم را به عنوان ایده لوژی طبقه کارگر در غالب نظام کمونیستی قلم داد می کنند.در واقع تا زمان مارکس طبقه کارگر دارای ایده لوژی خویش دربرابر بورژوازی نبود. ایده لوژی مارکسیسم حدودا درسالهای 1840 تا 1948 توسط انگلس ومارکس تنظیم وتالیف گردید.بنابراین اگرموضوع کمونیسم مسله شخصی واسمی  می بود پس می بایست ابتدا قبل  از لنینیسم واژه انگلس ایسم  را هم به مارکسیسم الحاق می کردند . از این نظر هرگونه اعلان نسبت طریقه ای سوای ایده لوژی مارکسیسم واضافه کردن این ایسم ها همچون استالینیسم به دنبال آن  به خودی خود جنبه ایده لوژیک وخصلت انقلابی این ادعا  را برای ارتباط با مارکسیسم مارکس تضمین نمی کند.

  زیرا تاریخ هرگونه انحراف وانشعابی از اصول مارکسیسم  را به دلخواه وخواست اشخاص  درخود ثبت نمی کند که دروقت مقتضی افراد به توجیح تاریخی آن بپردازند.

البته اگر هم مجازباشیم تا شکست سوسیالیسم لنین را در تاریخ به گردن مارکسیسم مارکس بیانداریم باز با این حال با اضافه کردن واژه لنینیسم به مارکسیسم درنهایت قدمی اصولی وعلمی درراه پیشبرد شیوه مبارزه انقلابی طبقه کارگر وپیروزی وی درمقابل بورژوازی برنداشته ایم. درواقع شکست انقلاب اکتبروریزش صوری کمونیسم در شوروی وچین دردرجه نخست ربطی به ایده لوژی مارکسیسم وجامعه کمونیستی ندارد. این امربیشتر از نظر تاریخی واجتماعی ووضعیت اقتصاد سرمایه داری جهانی وجوهره سوسیالیسم بومی در هردوره از تاریخ مورد بررسی و تحلیل است تا محکوم کردن یکطرفه وبی پایه کمونیسم در این دوره . ملت زحمتکش وانقلابی روسیه از فوریه 1905 تا پایان جنگ جهانی دوم درسال 1945 یعنی بیش از چهل سال همواره در پروسه انقلاب و یاجنگ با بی گانه قرارداشته است. به طوریکه تنها درجنگ جهانی دوم بیش از بیست میلیون نفرازسربازان شجاع  این کشور در مقابله با ارتش هیتلرکشته شدند.

البته اگر انقلاب سوسیالیستها در آلمان در مقابل ارتجاع پیروز شده بود حال صحبت از دیکتاتوری استالین وحکومت پوتین درروسیه مطرح نبود. به هرحال پیروزی انقلاب بلشویکها دراکتبر سال 1917  به مروربه کشورآلمان هم سرایت کرد و آلمان هم درآنزمان درآستانه انقلاب سوسیالیستی قرارگرفت. درابتدا امراین طور به نظر می رسید که سوسیالیستها وانقلابیون  آلمان برسر نحوه حکومت با یکدیگر اختلاف نظردارند. اما بعدها با گذرزمان مشخص گردید که امپریالیستها با تفرقه اندازی ونفوذ در حزب سوسیالیست آلمان وعلم کردن تظاهرات واعتصابهای جناحی گروهی برعلیه انقلاب و جنبش کارگری کشور آلمان  کودتا کردند.به طوریکه در کمتر از دوسال لیبکنشت رهبر سوسیالیستهای حزب آلمان به همراه روزا لوکزامبورگ ابتدا دستگیر و سپس به اتهام اقدام برای فراراز زندان توسط همکیشان  به اصطلاح انقلابی خود ترورشدند.با ترور رهبریت  حزب سوسیالیست حکومت وقت به کلی ازهم فروپاشید وطولی نکشید که سروکله نازیها به رهبری هیتلر در پارلمان آلمان پیدا شد.اینجا بود که در کمتراز 10 سال یعنی از سال 1918 تا 1928 کشوری که میرفت تا پرچم مارکس را برفراز مجلس رایشتاگ به اهتزاز درآورد سرانجام به هیولای فاشیسم وغول دیکتاتوری همچون هیتلر رضایت داد.

دراین لحظه ازتاریخ امپریالیسم برنامه نابودی وشکست انقلاب لنین را درکیسه داشت وبا قل وقمع  سوسیال دمکراتها ونیروهای انقلابی در آلمان نتنها از صدورونفوذ انقلاب لنین به سایرنقاط دیگر جهان  از جمله به آلمان جلوگیری نمود بلکه  با روی کارآمدن فاشیستها به سرکردگی هیتلر برمصدر قدرت ادامه مبارزات کارگری به الاخص پیروزی سوسیالیسم در این کشورمطلقا منتفی گردید.

دقیقا دراین مقطع ودوره تاریخی بود که سمت وسوی سیاست سرمایه داری جهانی با هدف استفاده از جنگ  هیتلربرنامه مقابله اساسی با کمونیسم شکل گرفت. البته همانطوریکه می دانیم هیچ فردی به تنهایی قادر به تغییر جهت تاریخ نیست وهیتلر هم به شحصه قادر به چنین کاری نشد.درواقع تا به امروزنه لنین انقلاب کمونیستی خودرا جهانی ساخت و نه هیتلر در نهایت امپراطوری خودرا درجهان وسعت بخشید . بلکه جهان سرمایه داری درادامه  روند تکاملی خویش  طبق مناسبات و حاکمیت نظام سرمایه داری به طوری که امروزه شاهد آن هستیم پیش رفت .تا جاییکه امروزه این نظام استثمارگر  علارغم میل باطنی اکثر مردمان جهان بی شرمانه به قل وقمع جنبشهای انقلابی جهان واستثمار ملت ها  مشغول می باشد.

 خلاصه کلام ماركسيسم تنها ايده لوژي طبقه كارگر است كه نه به افراد اتكا دارد، ونه به حاكميت ماوراي واقعيتهاي جهان هستي  ختم مي شود. ماركسيسم تمامي رسم ورسومات پيغمبرگونه را از خود ترد خواهد كرد. ماركسيسم برخلاف ايده لوژي های ديگر پيغمبر وامام ولي نعمت ندارد. اين كه لنين بارها اظهار داشته است كه پيش قراولان سوسياليسم هرچند اقليت وفراسوي جامعه بورژوازي محق به دخالت در امرانقلاب اند، ازاين نظراست كه نشان دهد، پيش قراولان انقلاب و نخبگان عرصه ماركسيسم اين رسالت تاريخي را درعرض وعمق مبارزه طبقاتي برعهده دارند. جائيكه لنين به خرده بورژوا ها ومنشكويك ها خرده مي گيرد و آنها را سوسياليست نمي داند بي جهت نيست. ماركسيسم بيان واظهارنفع هرگونه جاه طلبي و فردپرستي انسانهاست . و لنين با هوشياري وبينايي كافي راجع به بي كفايتي و رسوايي هاي اپورتونيسم  بعد از انقلاب روسيه،موضوع رادرآثار خود همچون مريضي كودكانه كمونيسم،  باتوضيحات مفصلي در  باره اين شخصيت پرستي ها  و افكار كودكانه ارايه داده و بي جهت نيست كه بي رحمانه، وبدون هيچگونه مسالحه به انتقاد با پلوناخف و كائوتسكيستها پرداخته است.

لنين نه اين كه خود تئوريسين ومجري انقلاب سوسياليستي محسوب مي شود، بلكه خود از نزديك تمامي ناملايمات و سراشيبي هاي دولت سوسياليستي وخيانت هاي ناشي از آشتي طبقاتي سوسيال دمكراتهارا دركوران مبارزات ضدسرمايه داري تجربه نموده و درطول مدت بيش از سي سال به مبارزه و مطالعه باسرمايه داري اين قول تحميل كننده فقر وبدبختي زحمتكشان پرداخته است.

 فراسوي اين بحث، اما آنچه كه فويرباف درسخنانش راجع به ماترياليست ديالكتيك بحث مي كند، ماركس به طريق بسيار هوشمندانه ثابت مي كند. بويژه در ايده لوژي آلماني ماركس وانگلس روشن مي سازند كه آگاهي طبقاتي انسان سرمنشأ تمامي دگرگوني هاي اجتماعي و اقتصادي اند.در ايده لوژي آلماني اين پیشگامان ايده لوژي ماركسيسم بر توسعه وتكامل تاريخي جامعه و نقش دولت بعنوان سازو برگ و قدرت بورژوازي تاكيد نموده اند. در اينجا بهترين تئوريهاي ماركسيسم و نقش تاريخي و سرنوشت ساز پرولتاريا رنگ و روي ديگري يافته است.به طوریکه براي اولين باردر تاريخ بشر، پرولتاريا بعنوان طبقه اي توانا وسرشاراز قدرت و نيرو و شادابي قدعلم خواهد كرد. در ايده لوژي آلماني اختلاف ميان فرمهاي مالكيت در جوامع كهن و جامعه آينده ( سوسياليسم) معلوم مي گردد. به طوري كه براي اولين بار ثابت مي شود كه تمامي دگرگوني ها درتاريخ وصورت بنديهاي اجتماعي ريشه دردل مناسبات طبقاتي و تضادميان كاروسرمايه يا بعبارت ديگر بقول ماركس، توليد وفرمهاي ارتباطي دارد. تا به آنجا كه اين تضاد هاهربارصورتبندي اجتماعي ديگري راتداعي مي كند. آنچه كه ماركس و انگلس در ايده لوژي آلماني به ما آموزش مي دهند اينست كه:

" درمرحله معين ازتوسعه نيروهاي توليدي، مالكيت خصوصي بروسائل توليد تحت رهايي مناسبات قديمي توسط انقلاب سوسياليستي، تهديد به نابودي مي شود". وقتي پرولتاريا بعنوان طبقه خوديافته قدرت سياسي را درشرايط دگرگون شده اجتماعي بدست مي گيرد، جائيكه پرولتاريا اين بار نه در نقش طبقه ستمكش، بلكه بعنوان طبقه كارگرو طبقه رها شده و رها كننده، عنان قدرت انسان را دردستان تاريخي خود مي گيرد،آرزوهاي ديرينه انسان براي رسيدن به آزادي وبرابري عملآ تحقق خواهد يافت. مهمترين نكات آموزش ماركس و انگلس هم درهمينجاست كه مي گويد:

" علل ممكن براي تغيير و توسعه انسان و جامعه ، زندگي مادي انسان را همراهي ميكند." فقط درجامعه كمونيستي هركس دريافت مي كند، آنچه كه حق و نتيجه زحمت اوست وتازماني كه دولت وجوددارد ، دمكراسي وجود ندارد.  بيان و اظهار چنين آموخته هايي يعني تازماني كه روابط خصوصي برتوليد اجتماعي وجود دارد،آرزوهاي شيرين كمونيسم تحقق نيافتني باقي خواهد ماند. نقطه نظرات علمي وعملي مطرح شده توسط ماركس و انگلس بخوبي وضعيت ونقش اجتماعي،اقتصادي خرده بورژوازي را برملامي سازد. موضوعي كه مي تواند بطور غير مستقيم در برگشت سوسياليسم به دوره سرمايه داري نقش تعيين كننده اي ايفا نمايد.خصوصا" جائيكه صحبت برسرحاكميت اقليت سرمايه داري واستثمار اكثريت، يعني زحمتكشان جامعه بحث به ميان باشد. از آنجائيكه دمكراسي سرمايه داري يك دمكراسي ناچيز و بي آبروي اقليت است،پس ماركس و انگلس بدرستي اين مطلب را بيان مي كنند كه نابودي دولت پرولتاريا لاجرم نابودي دمكراسي را خواستارخواهد بود. برگرديم دوباره به گفته هاي لنين در دولت و انقلاب. در صفحه 86  متن آلماني مي خوانيم :

"هدف نهائي ما كمونيستها برچيدگي وخاتمه دولت به معناي خاص كلمه است. يعني هر تشكيلات و هرسيستم قدرتي، وهرقدرتي كه بر عليه انسان باشد. با اين وصف كه در پناه جامعه  سوسياليستي، پس ما انتظار نداريم در جامعه اي كه نظم از هم بپاشد و حقوق اقليت ها تحت اكثريت حاكم رعايت نشود. بلي پس بديهي مي ماند كه درفداشدنمان براي كمونيسم بايد هرگونه اعمال زورو فشار رااز بين ببريم ( تاکید از ماست) تاحقيقت را آشكار و نهان سازيم‌."

 اينجاست كه مي بينيم دركمونيسم نياز هرگونه اختيارورجوع به زوروقدرت بخودي خود ازميان برداشته خواهد شد. پس ناگزير بايد تسلط برافراد توسط بخشي از جامعه بكلي ازميان برود. زيرا انسان جامعه غيرطبقاتي در جامعه كمونيستي عادت به رعايت حقوق ديگران دارد. بدون اين كه به زور وديكتاتوري توسل جويد. تحت اين اظهارات و نظرات لنين بديهي است كه جامعه سوسياليستي وسيله مهلكي جهت رفع نا محروميت ها واسارت  بي قيد وشرط جامعه بورژوازي خواهد بود. وحال آنچه اين شيپورچيان سرمايه داري  سوسياليسم را  ديكتاتوري می نامند  خوددرخفا می دانند كه چه بي رحمانه ودورازحقيقت آشكار، انقلاب اكتبر را سرزنش تاريخي مي بينند. صحت اين واقعيت ها وقتي درگفتارلنين لحاظ شده است كه اپورتونيسم، سوسياليسم را درلبافه ماركسيسم به فساد و خيانت محكوم مي كند. علاوه بر آموزشهاي لنين كه بلادرنگ باواقعيتهاي تاريخي تعلق ناگسستني دارد، از آموزش هاي ماركسيسم گونه وي سرچشمه مي گيرد، واين خود وقتي بيان مطلب تاريخي است كه  لنين راجع به نقش ديكتاتوري پرولتاريا اين چنين واقعيت را مي شكافد ومي گويد:

"و اماديكتاتوري پرولتاريا يعني متشكل ساختن پيش آهنگ ستمكشان بصورت طبقه حاكم براي سركوبي ستمگران نميتواند بطور ساده فقط به بسط دمكراسي منتج گردد. همراه با بسط عظيم دمكراتيسم كه براي نخستين باردمكراتيسم براي توانگران مي شود، بلكه دمكراتيسيم براي تهي دستان و مردم است."

 پس ديكتاتوري پرولتاريا محدوديت ومحروميت هايي از لحاظ آزادي براي جباران و گردنكشان و سرمايه داران قائل خواهد بود. اين موضوع بدين معنا نيست كه اقليت هاي جامعه درزير فشار ديكتاتوري پرولتاريا قراردارند، بلكه  برعكس با اعمال زورو قدرت بر عليه فساد وفرهنگ منحط سرمايه داري، انسان ازقيدبردگي، مزدوري و تنهايي رهايي خواهد يافت. و اين اعمال زور و قدرت بر عليه قشر سرمايه داران درنظام سوسياليستی  را ، سرمايه داران اعمال قدرت بر عليه افراد و اشخاص يعني مالكيت خصوصي خود مي دانند. بديهي است که به قول لنین هرجا كه سركوب و اعمال قهر وجوددارد، در آنجا آزادي موجود نيست.بي شك در جامعه سوسياليستي آزادي براي وجود بهره كشي نيست . خواه اين اكثريت سوسياليسم حاكم باشد ويا اقليت سرمايه داري. افراد اگر بتوانند استثماركنند، ديگر افراد نيستند،بلكه خودلايفنك تشكيلات سياسي و اقتصادي جامعه اند، آنوقت اقليت اند، زورگو وستمگرند.

بديهي است كه ديكتاتوري پرولتاريا همان طوري كه ضد كمونيست ها و اربابان سرمايه داري آنها ادعا دارند ، قدرت اقليت ونظام ديكتاتورها نيست، بلكه ابزارسركوبي اكثريت براي برچيدن آخرين بقاياي بجا مانده از نظام سرمايه داري  وزورگويان  عرصه جهاني خواهد بود. به ويژه جائيكه اين ابزار سركوب بتوسط پرولتاريا برسرمايه داري اعمال مي شود،خرده بورژوازي تجزبه نشده ، ليبرالها و قشري يون عقب گرا بي درنگ احساس ترس ولرزه خواهند كرد . همان گونه كه اين پس لرزه ها سرانجام به كمك سرمايه داري پايه هاي حاكميت شوراها رادرشوروي درآتش كينه وخيانت خرده بورژوازي مي سوزاند.جاي تعجب نيست كه ضد كمونيستها و مذهب پرستان بي وطن وحاميان نظام زوروسلطه مثال كودكي توسل براشك و گريه دارند، كه كمونيسم آتشي به مراتب سوزان تر از آتش دوزخ الهي برپيكرتاريك زندگي پوچ وبي معناي آنان روا مي دارد. آنان به اندازه اي از ديكتاتوري مردمي ترس ووحشت دارند، كه ادعا مي كنند، كمونيسم يك ليوان پرازآتش و زوررا بدست اقليت وامانده خواهد داد. و لنين درهمين ارتباط مي گويد كه :

 "اين اقدام را بايد رعايت كنيم تا انسانها از مزدوري اربابان سرمايه دار رهايي يابند".

ديكتاتوري پرولتاريا بايد براي سيادت و حمايت از حقوق اكثريت جامعه، گرگان گرسنه اقليت سرمايه داري را دربند گيرد. اين سركوب اقليت استثمارگر بدست اكثريت استثمارشونده است. پس هر استثمارشونده اكثريتي، محق به نابودي اقليت ستمگري است تا از قیدوبند این استثماررهایی یابد. و در اين  راه به قول لنین "هنوز ماشين سركوب دولتي لازم است". تاکید از ما است دراینجا منظور اعمال قدرت توسط دولت برای پاسداری از منافع زحمتکشان است. با مروري برگفته هاي لنين در صفحه 95 متن كتاب آلماني دولت و انقلاب، حقيقتي كه پايه هاي نظام سوسياليستي رادرمقابل سرمايه داران به نابودي و نيستي تهديد مي كرد ( و لنين از اين مهم خم بر ابرونداشت) مي بينيم كه لنين  چگونه دستگاه ويژه ماشين ويژه سركوبي يعني"دولت" را هنوز لازم مي داند .ولي به اعتقاد وي اين ديگر يك دولت انتقالي است، اين ديگر دولت بمعني اخص نيست . اين گفته ها بسيار شايسته اوست. اما توجه كنيم كه لنين چگونه در استنباط خاصي درروند دگرگونيهاي عميق جامعه سوسياليستي درسطح گذر ازاين شيوه به شيوه ديگر كه انسانها به آساني بدان تن در نمي دهند، در مي غلطد. او همانجا مي گويد :

"اين ديگر دولت به معني اخص نيست،زيرا سركوب اقليت استعمارگر بدست اكثريت بردگان مزدوري و پيروزي ، كاري است، نسبتا" آنقدر سهل و ساده و طبيعي كه به بهاي خونهائي به مراتب كمترازسركوب قيامهاي بردگان ، سرفها ، كارگران مزدورتمام شده و براي بشر به مراتب ارزانتر خواهد گشت ".

اين يكي از نكته هاي ظريف و اشتباه آميزلنين است كه برگشت دوباره سرمايه داري بويژه آن  ارتش زهرخورده و اقليت به پا خواسته از بطن جامعه پيشين را دست كم مي گيرد.اما حاكميت دوباره اين اقليت پس از گذشت هشتاد سال ثابت مي كند: اقليت سرمايه داري هرچند به كميت انگشتان يك دست، همواره تقلا در نابودي دمكراسي پرولتاريايي داشته و مي تواند تاريخا" حتي پس از سالها دوباره در عرصه جامعه قد علم نمايد وهرآنچه را كه پرولتاريا با زوروقدرت خلقی از كف او بيرون آورده دوباره به ارتش خود الحاق نمايد.پرواضح است، همان طوري كه سرمايه داري بدون داشتن يك ماشين بغرنج دولتي و مدرن قادر به ادامه استثمار طبقه كارگر و اجراي برنامه هاي كلان اقتصادي خود نيست ، ناديده گرفتن ماشين ويژه پرولتاريا وعدم دراختيارداشتن برنامه هاي آموزشي وسيع جهت بيدار نگهداشتن بطن جامعه از كودتاي سرمايه داران می تواند اين چنين انقلاب سرخي را به سياهي تبدیل سازد. لنين به سپاه وسازمان توده هاي مسلح وسربازان دل بسنده مي كند.توده هاي مسلح وقدرتي كه درنهايت امر دربسترزندگي خرده بورژوازي خويش مجبوربه خيانت وپشت كردن به پرولتاريا رسالت اوست. ومي بينيم كه سرانجام چگونه این توده (منظور ریویزیونیسم) دربرگشت دوباره بورژوازي اين مولود بدبختي جامعه روس از هيچ كوششي در چند دهه اخير دريغ نكرد است وسرانجام كمون تكامل يافته وبسيج شده اي همچون كمون شوروي را دربسترتاريخ مبارزات طبقاتي برزمين سرد مي كوبد وآبرو وحيثت ازدست رفته خودرا درمقابل جواني سوسياليسم وشتابزدگي تاكتيكي بلشويك ها  که دربلند مدت ناگزیر به سوسیالیسم دولتی رجوع آوردند ، باز پس مي گيرد. ديكتاتوري پرولتاريا يا به عبارت بهتر سوسياليسم زمانمكاني لنين با اين كه عاقبت درعمل ويژگيهاي خودرا درمقايسه جامعه كلاسيك ماركس نشان داد واين رويداد دربستر تاريخ مبارزات ضدامپرياليستي امري اجتناب ناپذير جلوه نمود،اما اين تجربه تاريخي را درپي داشت كه كمونيسم اعمال زورنمي كند، تا فشار وقدرت بيشتري درمقابل خلق توليد نمايد، بلكه برعكس.البته اين امر، جاييكه قدرت دردستان حكومت دولتي به اسارت باقي مي ماند،نتيجه والا تري را با خود به ارمغان نخواهد داشت. بورژوازي وسردمداران خرده بورژوازي در پس آواي دروغين دمكراسي بورژوازي، همواره مردم زحمتكش را ازروي آوردن به انقلاب كمونيستي ترسانده ومنع مي كنند. درحاليكه خود درراه بازگشتن سرمايه داري از هيچ كوششي دريغ نمي ورزند.اينجاست كه بورژوازي وبرتاج وتخت نشستگان جهان، بي مهابا با زوروقدرت وتوسل به نيرنگهاي فرهنگي وسياسي كشورهاي فقير وعقب مانده را يكي پس ازديگري درقهرو نابودي مي سوزاند.

شايد لنين  براي تحكيم پايه هاي انقلاب اجتماعي روسيه به ديكتاتوري دولتي روي آورده باشد كه همانا اين عمل خود نقض آشكار دمكراسي مي باشد، اما ملاحظات سياسي هميشه نقش تعين كننده اي در ساختار اجتماعي،اقتصادي يك كشور ايفا نمي كند.آري انقلابي يون و كمونيستهاي كشورشوراها قطعا" درپس آموخته هاي خود از قهركمون پاريس براي درهم كوبيدن نظام سرمايه داري، قدرت سياسي را ازچنگال بورژوازي روسيه به درآوردند، اما بي شك از سيانت وحراست تاريخي اش درروند زمان ومكان باز ماندند. پرواضح است درپس آموزش هاي ماركسيسم، تاريخ مبارزات ضد سرمايه داري هنوز هم تجربيات بسيار گرانبهاتري را در دل پنهان دارد.چرا كه آموزش هاي علمي ماركسيسم تسخير قدرت سياسي را به منزله اعمال زوروفشار دولتي بر احاد مردم نمي داند، وبا هرگونه فشار براركان مردمي مخالف است.اين چه درسراي حكومت لنين باشد يا درجامعه بي طبقه ماركس، تفاوتي دركل نمي كند.به ويژه جاييكه خرده بورژوازي ودهقانان سرازلحاف سردرگم سرمايه داري بيرون آوردند، حمله به انقلاب لنين ومائو، شانس بيشتري براي ماركسيسم ماركس باقي نمي گذارد.

دردناك تراين كه با خيانت كردن خرده بورژوازي وسياست سازش كمونيست نما هاي اپورتونيست با امپرياليسم درعرصه انقلابهاي اجتماعي، امكان قاطعانه اي براي تولد دوباره سوسياليسم وبقا وپايداري آن در اكثر كشورهاي جهان باقي نمي ماند. چراكه تجربه انقلابهاي چين وشوروي بما نشان مي دهد: سرمايه داري بسادگي اسلحه خودرا درمقابل پرولتاريا برزمين نخواهد داد. از اين روست كه مي بينيم كه بورژوازي درطول يكصد سال گذشته راهي براي جهاني شدن سوسياليسم لنيني به معناي خاص وعام آن باقي نگذارده است. اما كمونيستها يك نكته را نبايد فراموش كنند، اين كه اگرچه سوسياليسم دولتي وناپختگي ايده لوژي آن درزمان ومكان، راهي بجز برگشت به دوران سرمايه داري درپيش روي نداشته است،اما بي شك تجربه واقعي وحقيقي حكومت زحمتكشان بوضوح اين نقيصه را دروند تاريخ مبارزات آينده سوسياليسم دربرابرسرمايه داري به عقين جبران خواهد كرد. بايد اقرارنمود،تمامي جنبش هاي ضد سرمايه داري وانقلابهاي اجتماعي رشد نيافته تا به امروز بخشي از تاريخ كمونيسم درروند زمان ومكان به حسا ب مي آيند واز اين حقيقت نمي توان بسادگي گذشت. اين چه شكست كمون در مدت كوتاه باشد يا فروپاشي حاكميت كشورشورا ها در بلند مدت. درهرصورت تاريخ انقلابها هيچ وديعه ي اجتماعي واقتصادي را به امانت نمي برد كه آنرا يكشبه باز پس دهد. زيرا به قول مارکس جامعه بورژوازي ازاين جهت از هم مي پاشد كه فرا سوي جامعه قرار مي گيرد.پس اعمال هرگونه ديكتاتوري دولتي به مثابه يك نوع تسلط بر پيكرجامعه ومحكوم به فنا خواهد بود. به خصوص اين كه نتيجه دستاورد انقلابهاي گذشته به ما نشان مي دهد، سرمايه داري به طوري كه دركتابها نوشته شده است ، عرصه قدرت و خويشتن خويش را درمقابل سوسياليسم بسادگي رها نخواهد كرد و ميدان مبارزه را ترك نخواهد گفت . حتي او سالها پس از شكست با تمامي قوا و ابزار تبليغاتي و سياسي بر  عليه سوسياليسم قيام دوباره خواهد كرد.هركس كه اولين صفحات آثارماركس را بدرستي مطالعه كرده باشد مي داند،اين اظهارات كذب قشري يون و فرقه پرستان كه لنين جامعه شوروي را صدها سال به عقب عودت داده است، دروغ وكذب محض بيش نيست.

شك نيست ، تجربه انقلاب اجتماعي شوروي تحت روند توسعه زمان ومكان و ارتقا به فاز بالايي كمونيسم دچار اشكال وسكون گرديده بود. چراكه بنابر نظر لنین با زوال دولت است كه سرانجام كمرسرمايه داري شكسته خواهد شد. حال اين توسعه و شكوفائي چگونه درپس حاكميت  قدرت دولتي شوروي به حيات خويش ادامه داده است، گوياي اين واقعيت است كه دولت سوسياليستي شوروي بي شك درفاز اول انقلاب كمونيستي درجازده است.مشكل انقلاب لنين هم بنظرمي رسد درهمين نكته مهم كه خود برآن اعتقاددارد، نهفته باشد:

" تا زمانيكه فاز" بالايي" كمونيسم فرانرسيده باشد، سوسياليست ها خواستار آنند كه ازطرف جامعه وازطرف دولت ميزان كاروميزان مصرف به شديدترين نحوي كنترل شود". امري كه اگرچه به دفعات بدنبال ملاحظات واصرارهاي سوسياليستهادر برنامه حزب كمونيست شوروي گنجانده شد، اما هرگز توسط جامعه سالاران شوروي به نحو موثر ومطلوبي كه كمونيسم لنين آن را ديكته مي كند،درسطح جامعه تحقق پيدا نكرد.

ماركس سوسياليسم را مصداق رشد ودگرگوني هاي اجتماعي واقتصادي سرمايه داري مي داند. پس سوسياليسم نمي تواند به حيات خويش ادامه دهد، مگراين كه ابزار و آلات توليد را عموميت بخشد.بنابراين مناسبات توليدي و هم چنين تمامي مناسبات جامعه سرمايه داري بايد متناوبا" درزمان ومكان دگرگون شوند. درادامه  اين مبحث لنين همانجا مي نويسد:

" ولي فرق علمي بين سوسياليسم و كمونيسم روشن است". پس لنين مراحل و فاز پائيني و بالائي جامعه كمونيسم و تجربه هايي از آموخته هاي كمون پاريس را درتصوردارد كه همزمان بيان مطلب مي كند:

" ازآنجائيكه وسايل توليد به تملك همگاني در مي آيد". لذا دراين جا يعني درمرحله پائيني جامعه كمونيستي بصورتي كه وي تاكيد دارد كه اين يك كمونيسم كامل نيست وبي مهابا از واقعيت فاز بالايي و نهايي كمونيسم صحبت به ميان مي آورد. وسپس درهمين رابطه با استدلال فرق ميان فاز اول و دوم جامعه كمونيستي راجع به نادرست بودن نظرات سوسيال دمكرات پرداخته و قراردادن كمونيسم را به جاي سوسياليسم كاري بس غلط و نتيجه افكار آنارشيست ها مي داند. لنين توضيحات و تذكرات ماركس را راجع به آنارشيسم و اپورتونيسم بخوبي دريافته است. از اين نظر قراردادن فاز نخستين و مقايسه آن را با كمونيسم آبديده و رها شده از قيدو بندهاي موذيانه نظام سرمايه داري دركوتاه مدت بس خنده دارو خالي از واقعيت مي داند.مغز كلام چه رسا لنين آب پاكي را بر سروروي اپورتونيسم مي ريزد. زيرا به اعتقاد وي: اگرچه دردوران سوسياليسم حتي حق بورژوايي هم تا مدت معيني باقي  مي ماند، منتها بدون بورژوازي.ولي  اين مطلب به عقيده لنين پارادكس و" صرفا" يك نوع بازي ديالكتيكي فكر بنظرمي آيد و اين همان چيزي است كه افرادي كه به اندازه سرسوزني رنج بررسي مضمون فوق العاده ژرف ماركسيسم را بخود هموارننموده اند، غالبا" ندانسته ماركسيسم را بدان متهم مي سازند".

شاهكارماركس دراين راستا اين است كه ماترياليسم ديالكتيك را نتيجه وبازتاب  توسعه كلاسيك صورت بنديهاي اجتماعي مي داند. موضوعي كه براي خيلي از كمونيستها هنوز به اندازه يك ته سوزن معلوم و مشخص نگرديده است . ازاين جهت به حق ولزوم، ماركس هيچ ارزشي براي انقلاب خلقي قايل نيست وحتي به آن ذره اي اعتماد و بها نمي دهد.آنچه كه انگلس را هميشه به خنده وامي داشت اين بود كه سوسياليسم در حرف را به جاي واقعيت كمونيستي درعمل بنشانيم .

 براي ماركس آغاز "فاز اول" كمونيسم هم مي توانست برابر با اوضاع كنوني كشورهاي سرمايه داري از جمله آلمان كنوني ، سوئد ويا فرانسه باشد. بافرق اينكه دولت بورژوائي جاي خودرا فقط قدرت خود را به دست سوسياليسم دولتي داده باشد.پس پرواضح است كه در فازاول كمونيسم هنوزبستر جنگ و ستيز براي برگشت دوباره قدرت بورژوازي مهيا خواهد بود. مگرآن كه سوسياليسم لنيني درتاكتيك به سوسياليسم ماركس دگرگون شده باشد. آنچه لنين در سوسياليسم خويش به گروهاي مسلح و سربازان چالاك ومعتقد  دل بسنده مي كند، درافق ماركسيسم ماركس تاريخا" واجتماعا" هنوز جا خوش نكرده است . ماركس مرحله پائيني جامعه كمونيستي را فراتراز آنچه لنين مي پنداشت فرض وترسيم نموده بود. به همين منظور جاي شگفتي و تعجب نيست كه جامعه شوروي و حزب كمونيسم حاكم برآن درچاله هاي فاز اول كمونيسم تاريخا"واجتماعا" گرفتارمي آيند.زيرامرحله پائيني جامعه كمونيستي ماركس برخلاف سوسياليسم زمانمکانی  لنين، كيفيت و كميت مترادف توسعه و رشد جامعه كلاسيك سرمايه داري و تكامل مناسبات و نيروهاي توليدي را پيش فرض تكميل فاز بالايي مي داند و با لشكري ازخرده بورژواها ودهقانان و نيروهاي توليدي رشد نيافته هرفاز اول و دوم كمونيسم به شكست وفنا محكوم خواهد بود. امري كه انقلاب لنين عاقبت الامر صحت آن را درپهناي تاريخ  جامعه سوسياليستي بثبت رسانده است. با اطمينان مي توان گفت: تاريخ كمونيسم، وقايع و رويدادهاي سياسي،اقتصادي بسيارمهمترو بالاتري نسبت به آنچه كه انقلاب اكتبرارائه داده است ، دردل دارد. پروسه بحرانهاي سرمايه داري درمرحله كنوني آبستن دگرگوني هاي اجتماعي ، اقتصادي بسياري است.

جواني و دوره بلوغ انقلاب شوروي پايه هاي اصلي اين اتفاقات سياسي راتكميل وتقويت خواهد بخشيد.زيراحتي كودكان وشيرخواران هم اعتقاد ندارند كه سينه مادري تهي ازقوت روزانه است و مادر كودك را بدست بي قوتي وبي رمقي درطفوليت و زمان شيرخوارگي رها خواهد داد.همان طوري كه مي دانيم، كمونيسم ماركس يك صورت بندي اجتماعي و اقتصاديست كه دررابطه با واقعيات تاريخي و رشد مناسبات اجتماعي ، اقتصادي جامعه سرمايه داري تاثير پذيرخواهد بود. از این جهت استکه سرمايه داري نمي تواند ازحكم محكوميت تاريخي خويش درمقابل مبارزات بحق سوسياليسم با خود شانه خالي كند. اما هر كسي فكر مي كند كه سرمايه داري داوطلبانه صحنه مبارزه ودسيسه هاي تبليغاتي، سياسي را درمقابل فرزندان دلير وشجاع ماركسيسم تنها مي گذارد، و بدون مبارزه طولاني و عميق، ثروت انباشت شده خودرا دراختياركمونيسم قرارمي دهد، وی فقط به پوست پياز مي انديشد.وآن كه خيال مي كند، سوسياليسم با اعمال زور وديكتاتوري تضادهاي مرحله اول كمونيسم را درعمق و پهناي جامعه ی رها شده از سرمایه داری  فراموش خواهد كرد، درحلقه هاي تمسخرآميز آرزوهاي غير كمونيستي خويش دچارخواهد بود. درس هاي برگرفته ازواقعيات جامعه كمونيستي به ما نشان مي دهد، انقلاب اجتماعي به طوري كه لنين و مائو بدان شتاب كردند، دردراز مدت به مرحله بالايي كمونيسم در نمي غلطد. جواب اين موضوع آنجاست كه لنين پس از انقلاب اكتبرروبه ماركس مي كند و فرياد بر مي آورد: هرجامعه اي براي انقلاب سوسياليستي آماده است وهر اقليت انقلابي محقق  به قبضه كردن جامعه سرمايه خواهد بود .

آري با اين امر كه هر كشورو جامعه اي براي انقلاب سوسياليستي آماده است، نه مخالفتي درانديشه داريم و نه با اين كه اقليت انقلابي يون محق به قبضه كردن حاكميت جامعه سرمايه داري اند، اشكالي برزبان و قلم.اما همان طوركه لنين هم خود اعتقاد دارد، ماركس خودسرانه و ازروي احساس و عواطف انساني وفلسفي بر پايگاه جامعه سرمايه داري حمله نمي برد و ماركسيسم بي دليل كمونيسم را از دل جامعه جباران  وستمكشان زمانه تاريخا" بيرون نمي كشد. گفته هاي ماركس همگي بر اين كه بايد ماشين دولتي كهنه را درهم كوبيد، به معني  آن نيست كه بادرهم كوبيدن قدرت دولت سرمايه داري، در فاز پائيني كمونيسم يعني دردست دولت سوسياليستی گرفتار آئيم . تمام سعي و كوشش ماركس خصوصا" آنچه درباره كمون پاريس و مبارزات طبقاتي فرانسه تجربه مي كند ، تحول بنيادين جامعه سرمايه داريست نه حفظ قدرت مقطعي زحمتكشان و افراد مسلح براي بقاي قدرت دولتي . ماركس وقتي به درستي هيچ حق بورژوايي را در كمونيسم جانمي كند، پس هيچ حقي براي درجازدن و روآوردن به قدرت ماشين دولتي سوسياليسم دردرازمدت قائل نيست. بلي كمون توانست طي چند هفته ساختمان ماشين بورژوازي فرانسه رادرهم كوبد و ماشين دولتي نويني را كه همان پرولتاريا بود، به عرصه قدرت برساند. هرچند مقايسه در هم كوبيدن ماشين دولتي فرانسه و روسيه كاري بس  خطا وبيهوده است، اما اين حقيقت را مي چكاند كه سرمايه داري فرانسه با سرمايه داري روسيه هزاران فرسنگ فاصله تاريخي دارد. اين نكته همواره مورد توجه ماركس و انگلس بوده است كه :

" اگرآنارشيست ها از فرط شتابزدگي وتشنگي  براي رسيدن به قدرت، شرايط انقلابها را ناديده مي گيرند، ‌اپورتونيسم ها از شكست انقلابها نهايت استفاده را خواهند برد." اين موضوع دقيقا" مثال آنست كه ما مكتب نرفته گان آرزومند تحصيل مدارج عاليه ايم. در اين مقطع از زمان شايد جايز به بحث بيشتري در رابطه با محتواي سوسياليسم تخيلي وعلمي نيست.اما بايد توجه داشت، آنان كه چنان كودك شيرخواري براي به دندان گرفتن سينه مادر دراين برهه از زمان بيقراري مي كنند، درك نكرده اند كه پيش تاريخ انسان ( يعني مرحله جنگهاي خانمان سوز ابرقدرتها،خونخواري وستم ديكتاتورها،فريب واستثمار زحمتكشان) هنوز از اين جهان باقي رخت بر نه بسته است. به ويژه در اين راستا،اين انديشمندان به ظاهر مترقي جوامع بورژوازي ، تك خطي يون ومرغ يك پا پرستان چپ وراست و مرتجعين عرصه مذاهب كه برجواني انقلاب هاي دمكراتيك وسوسياليستي مغرضانه خرده مي گيرند، نمي دانند كه جهان جاي  دادن كفاره براي گناهان بخشوده شده نيست و نبايد مثال مستان و دقل كاران براي خدايگان آسمانها وجباران منفور زمين كف زد. به هرحال بايداين اتوپي محض وعاري از واقعيت را از ذهن مردگان وزندگان زمانه زودود كه هركه مي جنگد پيروز مي شود وهركه پيروز شود شاه خواهد شد. وهر انقلاب خلقي ومهارنشده اي عاقبت به عدالت اجتماعي و كمونيسم ختم خواهد شد.حال اين تو خود ببين كه تفات از كجا تا كجاست.

همان طوري كه مي دانيم، تازماني كه نيروي توليدي و مناسبات سرمايه داري توسعه نيافته باقي مي ماند و پرولتاريا رشد نيافته دردام مناسبات سرمايه داري گرفتار است ، هيچ خطري مناسبات استثماري سرمايه داري را تهديد نمي كند. بديهي است ، آنجا كه ديگرسوسيال شووينيسم نمي تواند قدرت دولتي را به سادگي بكف آرد، پس طبيعيا" روي  سخنش با سوسيال دمكراتيسم سازش كار خواهد بود. وآنجا كه حاكميت دولتي شوروي وچين از سعود به مرحله بالايي كمونيسم باز مي مانند، چاره اي جز پناه بردن به دامان سرمايه داري براي آنها باقي نیست. زيرا ماشين كهنه دولتي داراي آنچنان رذالت پستي  است كه انسانهاي عدالت خواه  ونظام ترقي يافته وموقري مي خواهد تا آن را هدايت ورهبري كنند. يعني جامعه اي نوين با افراد مترقي و عدالت خواه . ماركس همواره درجواب اپورتونيستها فرياد مي آوردكه "پرولتاريا بايد ماشين دولتي كهنه را تماما" منهدم سازد و ماشين دولتي نويني جايگزين آن بسازد".ولي واقعا" پرولتاريا چه چيزي را مي تواند وبايد بعنوان ماشين نوين دولتي جايگزين ماشين فرسوده دولت بورژوائي كند.؟

لنين مي گويد" ماشين تازه اي مركب از سازمان كارگران مسلح طبق نمونه كمون پاريس جايگزين آن باشد". بلي اما با اين فرق كه رهبريت حزب پرولتاريا راسا" به تصفيه حساب با سرمايه داري بپا خيزد و با مناسبات استعماري واستثماري نظام كهن بدون هيچ وقفه اي شخصا" تصفيه حساب نمايد. سازمان مسلح كارگران و سربازان هرچه انقلابي و قدرتمند وفزون تر، اما با اين وصف اداره جامعه نوين وآغشته به دمكراسي پرولتاريايي يعني كمونيسم ، افراد نوين ،مناسبات نوين وتكامل يافته تري نسبت به جامعه كهن مي خواهد. يعني جامعه بورژوائي بايد از ريشه و بن تغيير يابد. بايد اين جامعه محسوساتي و تفاوت هايي با جامعه قبل درخود داشته باشد. سازمان كارگران و سربازان مسلح توده اي را لنين در اختيار داشت و استالين ارتش سرخ بيست ميليوني را مهيا و تقويت بخشيد. اما چه شد، هر آنچه كه اين خوبان با خون و گوشت خود نتيجه كردند، درپس خيانت خرده بورژوائي وحيله هاي سرمايه دارن جهانی از كف بيرون رفت.و اين صاف وسادگي و بي تجربگي بلشويسم چگونه در دستان قدرت دولتي و اپورتونيسم شوروي گرفتار آمد. تا جائيكه براي رويزيونيسم و اپورتونيسم روسي هيچ منطقي جزبرگشت وپناه بردن به سرمايه داران لاشه خوار باقي نماند.آيا براي عبور از مرحله اول به مرحله دوم كمونيسم همه چيز احسن به اكمل است؟. جسارتي را كه ماركس و انگلس از خودنشان مي دادند، بدين وصف است كه آنها پرولتاريا را محق به تسخير قدرت دولت سرمايه داري مي دانستند، با اين پيش فرض كه اين پرولتارياي بپا خاسته با بيداري وهوشياري هرچه تمامتر ماشين نويني را جايگزين دولت يكجانبه و ستم گر بورژوازي نمايد كه نه تنها جامعه را كلا" شكوفا مي كند، بلكه به آزادي برادران و خواهران خوددرجوامع ديگرهم مي انديشد. ماركس و انگلس به ما مي آموزند، درست كه پرولتاريا بايد دولت سرمايه داري را ملغا سازد، اما بايد متعاقبا" مقدمات زوال خويش را مهيا سازد. نه اين كه درخيال سوسياليسم، به غول قدرت دولتي تبديل شود و در واقع  به بوركراسي كهنه وزورگويانه ي  عهدعتيق رجوع كند كه مردم احساس وحشت وترس كنند.حتي بگفته لنين:

" انقلاب (منظورش همان انقلاب اكتبراست)، نبايد عبارت از آن باشد كه طبقه نوين بكمك ماشين دولتي كهنه فرماندهي كند و اداره امور را دردست داشته باشد، بلكه بايد عبارت از آن باشد كه اين ماشين راخورد نمايد و به كمك ماشين نويني فرماندهي كند".

 پس بديهي مي ماند: تازماني كه سيستم بوركراتيك و ماهيت مناسبات دروني سرمايه داري در يك كشوري غروب نمي كند، جامعه و مردم در قيدو ستم طبقاتي به اسيري واستثمار باقي خواهند ماند.چرا، چونكه بنا به گفته  لنين: دمكراسي در دوران سرمايه داري غيرممكن است و دردوران سوسياليسم محقق به نابودي است . جواب اين مطلب را لنين شخصا" به طرز بسيار شايسته اي در دولت وانقلاب متن ترجمعه آلماني صفحه 82 اين چنين بيان كرده است:

"تكامل دمكراسي تا آخرين مرحله ، تفحيض شكلهاي اين تكامل ، آزمايش اين شكل ها درعمل و غيره همه اينها يكي از وظايف متشكله مبارزه در راه انقلاب اجتماعي است.هيچ دموكراتيسمي، اگر مجزا منظورگردد، سوسياليسم ببار نخواهد آورد، ولي درزندگي هيچ گاه دمكراتيسم مجزا منظورنگرديده،  بلكه يكجا منظورمي گردد". ودرادامه از قول انگلس كبير مي نويسد :

" اين انفجار Springing  قدرت كهنه دولتي و تعويض آن بايك قدرت نوين و واقعا" دموكراتيك، مفصلا" دربخش سوم "جنگ داخلي" تشريح شده است .ولي مكث مختصرديگري در روي پاره اي از خصوصيات  اين تعويض در اينجا لازم آمد، زيراهمانا درآلمان است كه ايمان خرافي نسبت به دولت ازعالم فلسفه گذشته وتمام ذهن بورژوازي وحتي بسياري از كارگران رافراگرفته است . به موجب تعليمات فلاسفه ، دولت " تحقق ايده" و يا بزبان فلسفي ، سلطنت الهي در زمين است . دولت آنچنان عرصه ايست كه در آن حقيقت و عدالت سرمدي جامه عمل بخود پوشيده و يا بايد بپوشد. از اينجا است كه تجليل خرافي دولت و تمامي آنچه كه با دولت ارتباطي دارد سرچشمه مي گيرد- و اين تجليل خرافي از آن جهت به آساني ريشه دارمي شود كه افراد ازهمان كودكي با اين فكر خوی مي گيرند كه گويا امورو مصالحي كه براي تمام جامعه جنبه عمومي دارد، تاكيد از ماست، بهيچ طرزي ممكن نيست عملي شده و حراست گردد مگر بشيوه پيشين يعني بتوسط دولت و مستخدمين آن كه كرسي هاي پرمداخل به آنان ارزاني شده است .اين عبارات في النفسه والذاته ازفرامين  ودرسهاي گرانبهاي ماركسيسم است كه انگلس بدرستي برفرق سر اپورتونيسم مي كوبد :

" افراد تصور مي كنند اگرگريبان خودرااز قيد ايمان به سلطنت موروثي رها مي سازند و هوادارجمهوري دموكراتيك مي گردند ، يك گام فوق العاده جسورانه اي به پيش برمي دارند.و حال آن كه درحقيقت امر دولت چيزي نيست جز ماشيني براي سركوب يك طبقه بدست طبقه ديگر و جمهوري دمكراتيك هم از اين حيث به هيچ وجه دست كمي از سلطنت ندارد. دولت دربهترين موارد هم بلائي است كه پرولتاريا پس از پيروزي در مبارزه براي احراز سيادت طبقاتي ، آن را به ارث مي برد. پرولتارياي پيروزمند نيز نظير كمون، ناگزيرخواهد بود، بيدرنگ بدترين جوانب اين بلا را قطع كند تانسلي كه در شرايط اجتماعي نوين و آزاد نشو و نما مي يابد قادر باشد تمام اين زباله دولتمداري را بدورافكند."

بديهي است، طبق دستاوردهاي ماركسيسم، دولت يعني آن پرولتاريايي كه تحت ايده لوژي طبقه كارگربصورت طبقه حاكم متشكل شده باشد نه دولتي كه بصورت پرولتارياي دولتي اختيارجامعه خرده بورژوازي رادردست گرفته باشد.

تعريف اولي دولت، آموزش هاي محق ماركسيسم است كه اصولا" تا به امروز كاملا" تشريح نشده است.اما تعريف دوم، ترويج رايج اپورتونيست هاو سوسيال دمكراتهاست كه دولت را ابزارتوسعه وحفظ قدرت سياسي مي دانند. در اين راه احزاب به اصطلاح كمونيستي چين و شوروي ، اسپانيا ، آلمان وايتاليا سالهاست  كه چه بسا پرولتاريا ودهقانان را كاملا" از اين قدرت حذف كرده  وفقط به نقاشي علامت داس وچكش دردفاتر خود دل بسنده كرده اند. پرولتاريا دولت لازم دارد.اين سخنان سوسيال شووينيستهاوكائوتيسكيستها است. اما چگونگي دولتي كه زوال نمي يابد، اما پايداروحاكم باقي مي ماند. اين خواست تمامي سوسيال دمكراتهاي اسپانيايي، آلماني حتي كمونيست نماهای فرانسوي وايتاليايي است . پس ملاحظه مي كنيم كه هنوز هم بسياري از سوسیالیست ها، درحرف وعمل خواهان دولت اند و دولت را ابزار آشتي بين طبقات مي بينند.

 جاي تعجب نيست كه اما از ديدگاه ماركسيسم، دولت سازمان خاصي از نيرويعني سازمان قوه قهريه پرولتاريا براي سركوب طبقه اقليت است . ولي پرولتارياي دولتي چه طبقه اي را بايد سركوب كند و چه طبقه اي را بايد جايگزين آن نمايد. طبقه بورژوازي را ؟ خير، بقول اپورتونيستها: قدرت سياسي بورژوازي را. بايد اذعان داشت، طبقه كارگر اگردولت را فقط براي براندازي قدرت سياسي بورژوازي دراختيار گيرد، سرنوشتي بهترازسرنوشت انقلابهاي شكست خورده گذشته نخواهد داشت. پرولتاريا بايد ناگزير علاوه براين كه رهبريت جامعه رادراختيارمي گيرد، بلكه بتواند حقيقتا" اكثريت زحمتكشان ومحرومين جامعه را در اموردولت سوسياليستي وجامعه ي اشتراكي دخيل نمايد و باتبليغ و آموزش همه جانبه وصحيح يك جبهه ضد سرمايه داري گسترده و معتقد به عادت به اصول و موازين كمونيسم بسازد.اين رسالت تاريخي پرولتارياست كه خود تا آخر انقلابي مي ماند.اما واقعا" شرايط هميشه براي پرولتاريا انقلابي اند.؟ فرق كمونيسم با سرمايه داري هم درهمينجاست كه طبقات ستمگر، سيادت سياسي رافقط برحفظ منافع اقليت مي خواهد،يعني اقليتي ناچيزو استثمارگر، درحاليكه كمونيسم نه اين كه سيادت سياسي را براي حفظ و سيانت از حق اكثريت  محروم وزحمتكشان جامعه طلب مي كند، بلكه برعكس سرمايه داري، نياز سياسي و اقتصادي به اقليت ندارد. سرمايه داري به عنوان اقليت ، اكثريت را به بند استثماروتبعيت ازنظام بورژوازي مي كشاند، اما كمونيسم اكثريت را براي محوونابودي هرگونه اقليتي دردست مي گيرد كه تا کنون دراستثمار جامعه شركت داشتند. لنين خود دراين باره در دولت و انقلاب ، دمكراتهاي خرده بوژوازي را به باد انتقاد می گیرد و مي گويد:

" دمكراتهاي خرده بوژوازي اين به اصطلاح سوسياليست ها كه مشتي پندارخام را درباره سازش طبقات جايگزين مبارزه طبقاتي مي كردند، اصلاحات سوسياليستي رانيز بشيوه اي پندارمانند در مخيله خود مجسم مي نمودند، يعني نه بصورت برانداختن سيادت طبقه استثمارگر، بلكه بصورت تبعيت مسالمت آميزاقليت از اكثريتي كه به وظايف خودواقف باشد. اين تحليل خرده بورژوازي كه با قبول نظريه دولت مافوق طبقاتي رابطه ناگسستني دارد ، درعمل هميشه كاررا به خيانت نسبت به منافع طبقات زحمتكش كشانده است . همان طوركه تاريخ انقلابهاي 1848 و1871 فرانسه آن رانشان مي دهد."

ديالكتيك لنين چه شيواپيكره انقلابهاي سال 1848 و1871 فرانسه رادر مسالمت آميز خواهي و تخيل خرده بورژوازي گرفتار مي بيند، غافل از اين كه همين تخيل خرده بورژوايي و مسالمت آميز خواهي سوسياليستها در قرن بيست ويكم ،حتی دولت وانقلاب گران بها اورا هم در آتش می سوزاند. اينجاست كه مي بينيم، آموزشهاي ماركس درباره مبارزه طبقاتي چقدر ارزشمند و آموزش هاي اودرباره دولت بورژوايي چه بسا پيكره كمونيسم راهم درشرايط ودوران سرمايه داري وزدوبندهاي اپورتونيسم با سرمایه داران به شكست تهديد تاريخي مي بيند.

ستيز ومبارزه سياسي با سيادت بورژوازي فقط رسالت پرولتاريا است . اوست كه به مثابه طبقه استثمار شونده رسالت سرنگوني طبقه استثمارگر را درعرض وعمق جامعه سرمايه داري بردوش دارد. امافراموش مي كنيم كه اين ستيزو مبارزه با سيادت بورژوازي ازنقطه نظر ريويزيونيسم فقط درحرف خلاصه مي شود. پرولتاريا نه فقط به مثابه طبقه زحمتكش رسالت سرنگوني بورژوازي را بردستان دارد، بلكه به لحاظ رسالت تاريخي، باري را به سرمنزل مقصود مي رساند، كه خودتوليد كننده وحامل اوست.از اين نظر طبقه كارگر نه فقط بايد رهبرو پيش روي توده ها درشرايط قبل وبعداز انقلاب باشد، بلكه به دليل نقش سازنده اقتصاديش در توليد، اين وظيفه بهانه اوست. قبول نظريه سيادت سياسي پرولتاريا به عبارت ديگر ديكتاتوري او به حاكميت سياسي، اقتصادي وی منجر مي شود كه هيچ كس و هيچ طبقه ي ديگري در آن سهم و نقش سازنده ندارد. تنها اين كه پرولتاريا به عنوان طبقه حاكم قادراست كمر سرمايه داري رادرهم بشكند و توده هاي زحمتكش و استثمارشونده را براي مقابله با دسيسه هاي اجتماعي سرمايه داري بسيج نمايد، ضامن سلامت وسلاوت حكومت پرولتاريايي  دربلند مدت نيست، بلكه پرولتاريا بايد توده هاي زحمتكش را بگونه اي مترقيانه وانقلابي درروند زمان ومكان بسيج كند كه براي شكل نوين اقتصاد جامعه كمونيستي حقيقتا" آماده وآگاه باشند. ماركسيسم طبقه اي را محق به اين عمل مي داند كه قادر باشد همه مردم و همه جامعه را براي زندگي اشتراكي و عاري ازهرگونه ظلم و ستم طبقاتي دعوت به عادت كند. وراجع به اقليت ناچيز سرمايه داري كه بي امان برپيكره نظام غيرطبقاتي كمونيسم حمله مي برد، همواره آگاه و بيدار باشد.دولت پرولتاريايي كه ازنظرماركس بصورت طبقه حاكم متشكل مي گردد، بايد با آموزش هاي فرهنگي و سياسي ارتباط ناگسستني بامجموعه جامعه برقرارسازد.سوسیالیسم بايد بتواند درحرف وعمل پايه هاي روابط خصوصي تنيده شده بر پيكر جامعه سرمايه داري راسراپا به روابط همگاني و عدالت خواهي جامعه نوين خويش تبديل نمايد. پس اگرپرولتاريا دولت را بعنوان سازمان مخصوصي براي اعمال قوه قهريه عليه بورژوازي لازم دارد،اين بدان معني است كه پرولتاريا در افق جامعه خويش يعني حاكميت جامعه زحمتكشان ومحرومان،جامعه اي سراپا عاري از هرگونه فقر، بي عدالتي و زوروستم طبقاتي ترسيم نموده است، كه هرگونه دولتي و پيغمبري را بيدرنگ نفع وازصحنه مبارزات طبقاتي خارج مي كند. ماركس درباره اين مطلب و نتايج انقلاب هاي 1848 و1851 به وضوع تذكرداده است كه انقلاب پرولتري ريشه داراست و اين انقلاب به گفته وي از پالايشگاه مي گذرد و بدون انقلاب قهري، تعويض دولت بورژوايي محال است و نابودي دولت پرولتاريايي يعني سوسياليسم نمي تواند جزازراه زوال صورت گيرد. بر عكس اين موضوع هم صادق است: دولت بورژوايي نمي تواند از راه زوال به دولت پرولتاريايي منجرگردد ودولت پرولتاريايي هم از طريق مسالمت و دل خوش نمودن به قدرت خويش درروند مبارزات طبقاتي محكوم به شكست و نابودي است.

 

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

 

 

Home Farsi German